رویــــــــای خیــــــــــس
بــــــــــــــگـذار این گـونه بگـویــــم :
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, توسط سپیده |

افسوس که کسی نیست........

افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد

وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند

افسوس که کسی نیست!

تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد

وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند

افسوس که کسی نیست.......

از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خاک خورده سینه ام شده است را برایش بازگو کنم

ودر پاسخ عشق بی پایانش را نثار دل بیمارم کند!

افسوس.........

افسوس که در این روزگار کسی نیست

جز سکوت وتنهایی و دلتنگی که عمری گوشه نشین قلبم شده اند

وهروز غم را بادلم همخوانی می کنند

 


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, توسط سپیده |

 

دلتنگم...

مثل خیلی از روزهای زندگانی ام.

این روزها هیچ کس شریک غم
و دلتنگی آدمها

نیست؛

تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است.

اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم؟!!!


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, توسط سپیده |

 

 

پاییز میرسد ...

 

و از انبوه برگهای زرد رنگ ،

 

میوه هایی طلایی رنگ باقی مانده اند !

 

انبوه برگهای رقصنده با باد ...

 

هیچگاه اجازه جلوه به میوه ها را نداده بودند؛

 

چه در بهار وچه در تابستان !

 

و عجیب که خزان ،

 

برگها را بیقیمت کرد و میوه ها را قیمتی....

 

 

پایــیــز مبـــارک

نوشته شده در تاريخ شنبه 1 مهر 1391برچسب:, توسط سپیده |


 

الان دیگه جای من صبح ها کیو بیدار می کنی ؟؟

با کی جای من
قدم میزنی ؟

جاهایی که با من رفتی
با اونم میری ؟ اصلا منو اونجا میبینی ؟

با کی دردات رو تقسیم می کنی ؟؟

با کی خاطره میسازی ؟؟

با کی میشی
نی رو تخته سنگ ؟؟

دوستت دارم ها رو چی ؟ دوستت دارم های منو به کی میگی ؟؟

شب بخیر های منو چی ؟



فعل و فاعل تو زود عوض شد ...


ولی من....


ولی من تا ابد از تو می نویسم و

از تو میگم ...!

حتی اگر ثانیه ای از
عمرت رو به من اختصاص ندی ...

 

 

 

 

من سرنوشت رو قبول دارم و جلوش زانو زدم !


سرنوشت من این بود
!


 

نوشته شده در تاريخ جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, توسط سپیده |

سلاااااااااااااااام

دوستای خوبم امروز تولدمه بهترین روز زندگیم

1367/06/17

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:, توسط سپیده |

moteharek-fetr-yasgroup.ir-47.gif

نوشته شده در تاريخ جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, توسط سپیده |



قدم می زد درون رویاهایش ، دردو دل می کرد با آرزوهایش ، صحبت می کرد با همزبانش. ساده بود و بی ریا ، خسته از یک فریاد بی صدا!
دوست داشت در یک جا گم شود، جایی که درآن مهر و محبت حس شود.
لابه لای دفتر خاطره هاش ، خاطره ای بود که نمی خواست پرپر شود ، سوخته شود ، واز بین رود . خاطره اش راز بود که نمی خواست فاش شود ، یا از آن دفتر سیاه پاک شود. هم صدایی نداشت تا بگوید فریادش را! بگوید راز دلش را!
همزبانش تنهایی بود ، در نگاهش بارانی بود
، در دلش چه غوغایی بود.
بی بهار به سر می کرد ، با زمستان سفر می کرد. شبها دلهره داشت روزها قهقه داشت. در دلش راز و نیاز بر لبان نسخه ای بود. نسخه ای که نامش  غصه بود.
غم با او همسفر شد آرزوهایش همه دربه در شد. عشق را سراسیمه در قلب گرفت.
با عشق همسفر بود ، بی عشق مثل جاده پر خطر بود.
روزها باعشق هم سخن بود ،شبها در آغوش عشق گرم گرم بود.
مدتی گذشت
در دلش رازی پنهان بود،راز گل و آتش بود. رازش را می خواست فاش کند ، آرزوهایش را سحرخیز کند. یک سخن بر زبان آورد ، هر دو آرزویش بر باد آورد.
در نگاه عشقش بارانی شد، قلبش از عشق خالی شد.
عشقش با کس دیگر همسفر شد ، چون عشق تنهایی سرد سرد شد.
می خواست با عشقها زندگی کند
، می خواست دو رنگ باشد و تحسینش  کند.
اما سرنوشت اینچنین نخواست هر دوعشق را از او می خواست ، بعد از آن هیچ کس با او هم سخن نشد ، هیچ عشقی با او همدل و هم صحبت نشد!


نوشته شده در تاريخ جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, توسط سپیده |



در این حالی که هستم ،چگونه در هوایی نفس بکشم که در کنارت نیستم؟
در این جایی که هستم ،چگونه بنشینم در این حال بی قراری ام
دائم قدم میزنم ، پنجره را باز میکنم و به خیال تو خیره میشوم به آن دور دستها
در این حسرت سرد ، جز خیال بودنت همه چیز از سرم رفت
چیزی که در دلم مانده ، تو هستی که مرا تا اوج دلتنگی ها میکشانی
میکشانی به جایی که نای بی قراری را هم ندارم
چون دلتنگی از دلم بی قرارتر شده ، هنوز انتظار به سر نرسیده و دلم عاشق این انتظار شده
دیگر دردی ندارم که درون دلم نهفته شود ، مگر برایم جز نبودن تو درد دیگری هم در این دنیا است؟
بی خیال دنیا ، بی خیال این زندگی و تمام زیبایی هایش ، آنگاه که تو هستی زیباترین لحظه زندگی ام
به سوی من بیا ، به سوی منی که شب و روزهایم یکی است ، به سوی منی که هر جا نگاه کنم، تو را میبینم ، تا چشم بر روی هم میگذارم چشمانت را میبنم و اینجاست که رویای زیبای چشمانت نمیگذارد که بخوابم …نمیگذارد آرام بمانم ….
با دیدن دوباره تو همه چیز را از یاد میبرم ، نمیدانم کجا هستم و از کجا آمده ام ، تنها میدانم به عشق تو است که با شوق به دیدار تو آمده ام


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, توسط سپیده |






بیا قرار بگذاریم که . . .



هیچ وقت با هم قرار ی نداشته باشیم !



بگذار همیشه اتفاق بیافتد !



این طور بهتر است من هر لحظه منتظر اتفاقم !



منتظر ِ یک اتفاق که " تــــو " را به " مـن " برساند.

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, توسط سپیده |

 
 
 
 
 

در سفر بسوی تو
نگاهم زیباتر
دلم پرهیاهوتر
رنگها، حوالی ام پررنگ ترند
انگار اکسیر بهشتی
بر کائنات پاشیده اند
که این گونه
مستانه به دیدارت
میشتابم.


 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.