دلتنگم...
مثل خیلی از روزهای زندگانی ام.
این روزها هیچ کس شریک غم و دلتنگی آدمها
تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است.
اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم؟!!!
پاییز میرسد ...
و از انبوه برگهای زرد رنگ ،
میوه هایی طلایی رنگ باقی مانده اند !
انبوه برگهای رقصنده با باد ...
هیچگاه اجازه جلوه به میوه ها را نداده بودند؛
چه در بهار وچه در تابستان !
و عجیب که خزان ،
برگها را بیقیمت کرد و میوه ها را قیمتی....
پایــیــز مبـــارک
الان دیگه جای من صبح ها کیو بیدار می کنی ؟؟
با کی جای من قدم میزنی ؟
جاهایی که با من رفتی با اونم میری ؟ اصلا منو اونجا میبینی ؟
با کی دردات رو تقسیم می کنی ؟؟
با کی خاطره میسازی ؟؟
با کی میشینی رو تخته سنگ ؟؟
دوستت دارم ها رو چی ؟ دوستت دارم های منو به کی میگی ؟؟
شب بخیر های منو چی ؟
فعل و فاعل تو زود عوض شد ...
ولی من....
ولی من تا ابد از تو می نویسم و
از تو میگم ...!
حتی اگر ثانیه ای از عمرت رو به من اختصاص ندی ...
من سرنوشت رو قبول دارم و جلوش زانو زدم !
سرنوشت من این بود !