افسوس که کسی نیست........
افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد
وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند
افسوس که کسی نیست!
تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد
وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند
افسوس که کسی نیست.......
از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خاک خورده سینه ام شده است را برایش بازگو کنم
ودر پاسخ عشق بی پایانش را نثار دل بیمارم کند!
افسوس.........
افسوس که در این روزگار کسی نیست
جز سکوت وتنهایی و دلتنگی که عمری گوشه نشین قلبم شده اند
وهروز غم را بادلم همخوانی می کنند
دلتنگم...
مثل خیلی از روزهای زندگانی ام.
این روزها هیچ کس شریک غم و دلتنگی آدمها
تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است.
اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم؟!!!
پاییز میرسد ...
و از انبوه برگهای زرد رنگ ،
میوه هایی طلایی رنگ باقی مانده اند !
انبوه برگهای رقصنده با باد ...
هیچگاه اجازه جلوه به میوه ها را نداده بودند؛
چه در بهار وچه در تابستان !
و عجیب که خزان ،
برگها را بیقیمت کرد و میوه ها را قیمتی....
پایــیــز مبـــارک
الان دیگه جای من صبح ها کیو بیدار می کنی ؟؟
با کی جای من قدم میزنی ؟
جاهایی که با من رفتی با اونم میری ؟ اصلا منو اونجا میبینی ؟
با کی دردات رو تقسیم می کنی ؟؟
با کی خاطره میسازی ؟؟
با کی میشینی رو تخته سنگ ؟؟
دوستت دارم ها رو چی ؟ دوستت دارم های منو به کی میگی ؟؟
شب بخیر های منو چی ؟
فعل و فاعل تو زود عوض شد ...
ولی من....
ولی من تا ابد از تو می نویسم و
از تو میگم ...!
حتی اگر ثانیه ای از عمرت رو به من اختصاص ندی ...
من سرنوشت رو قبول دارم و جلوش زانو زدم !
سرنوشت من این بود !
سلاااااااااااااااام
دوستای خوبم امروز تولدمه بهترین روز زندگیم
1367/06/17
قدم می زد درون رویاهایش ، دردو دل می کرد با آرزوهایش ، صحبت می کرد با همزبانش. ساده بود و بی ریا ، خسته از یک فریاد بی صدا!
دوست داشت در یک جا گم شود، جایی که درآن مهر و محبت حس شود.
لابه لای دفتر خاطره هاش ، خاطره ای بود که نمی خواست پرپر شود ، سوخته شود ، واز بین رود . خاطره اش راز بود که نمی خواست فاش شود ، یا از آن دفتر سیاه پاک شود. هم صدایی نداشت تا بگوید فریادش را! بگوید راز دلش را!
همزبانش تنهایی بود ، در نگاهش بارانی بود ، در دلش چه غوغایی بود.
بی بهار به سر می کرد ، با زمستان سفر می کرد. شبها دلهره داشت روزها قهقه داشت. در دلش راز و نیاز بر لبان نسخه ای بود. نسخه ای که نامش غصه بود.
غم با او همسفر شد آرزوهایش همه دربه در شد. عشق را سراسیمه در قلب گرفت.
با عشق همسفر بود ، بی عشق مثل جاده پر خطر بود.
روزها باعشق هم سخن بود ،شبها در آغوش عشق گرم گرم بود.
مدتی گذشت…
در دلش رازی پنهان بود،راز گل و آتش بود. رازش را می خواست فاش کند ، آرزوهایش را سحرخیز کند. یک سخن بر زبان آورد ، هر دو آرزویش بر باد آورد.
در نگاه عشقش بارانی شد، قلبش از عشق خالی شد.
عشقش با کس دیگر همسفر شد ، چون عشق تنهایی سرد سرد شد.
می خواست با عشقها زندگی کند ، می خواست دو رنگ باشد و تحسینش کند.
اما سرنوشت اینچنین نخواست هر دوعشق را از او می خواست ، بعد از آن هیچ کس با او هم سخن نشد ، هیچ عشقی با او همدل و هم صحبت نشد!
در این حالی که هستم ،چگونه در هوایی نفس بکشم که در کنارت نیستم؟
در این جایی که هستم ،چگونه بنشینم در این حال بی قراری ام …
دائم قدم میزنم ، پنجره را باز میکنم و به خیال تو خیره میشوم به آن دور دستها
در این حسرت سرد ، جز خیال بودنت همه چیز از سرم رفت …
چیزی که در دلم مانده ، تو هستی که مرا تا اوج دلتنگی ها میکشانی
میکشانی به جایی که نای بی قراری را هم ندارم…
چون دلتنگی از دلم بی قرارتر شده ، هنوز انتظار به سر نرسیده و دلم عاشق این انتظار شده
دیگر دردی ندارم که درون دلم نهفته شود ، مگر برایم جز نبودن تو درد دیگری هم در این دنیا است؟
بی خیال دنیا ، بی خیال این زندگی و تمام زیبایی هایش ، آنگاه که تو هستی زیباترین لحظه زندگی ام
به سوی من بیا ، به سوی منی که شب و روزهایم یکی است ، به سوی منی که هر جا نگاه کنم، تو را میبینم ، تا چشم بر روی هم میگذارم چشمانت را میبنم و اینجاست که رویای زیبای چشمانت نمیگذارد که بخوابم …نمیگذارد آرام بمانم ….
با دیدن دوباره تو همه چیز را از یاد میبرم ، نمیدانم کجا هستم و از کجا آمده ام ، تنها میدانم به عشق تو است که با شوق به دیدار تو آمده ام
آتش ست و شراب
عاشقیِ شباب
پس چرا
در نبودنت
اینگونه مبتلایم و بیمار؟
به غیبتت
تشنه ام ؛
نه سردیِ سراب خیالت
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
"بـــــــــا قلبــــــــــــی از عــــــــــشق"
"با خطــــــــــی از حریر محبت"
"بــــــــــا جمــــــــله ای کوتـــــــــــــاه"
"در خطـــــــــــــی صــــــــــاف"
"بر روی یک برگ کهنه از یـــــــاس"
مینویسم:
"دوستــــــــــــت دارم"
یهویی صدات کنه :
عشـقم ....
فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی!
اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی!
گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی !
از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی!
چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور!
چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی!
صدای فریادم را همه شنیدند جز او که باید میشنید!
اشکهایم را همه دیدند!
آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم!
گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ،
فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است!
حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و درون خودم بسوزم !
اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم !
اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد ، عقل در زندگی حاکم نیست!
آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم !
گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری ، اما عشق برای من با ارزش و فراموش نشدنیست است
من در این دلواپسی ها نشسته ام تنها....
می خواهم با تو سخن بگویم....
می خواهم باز چهره ات را با همان لبخند کودکانه ببینم...
می خواهم هر چه انتهایش به اسم تو و یاد تو ختم می شود...
شعر هایم ناتمام ماندند...اسیر دلتنگی شدم من...
و خواب مرا به رویای با تو بودن می رساند...
کاش خیابان های شلوغ سهم ما نبود...
اما..غصه ای نخواهم خورد...اشکهایم را برای شانه های تو ذخیره خواهم کرد...
حرف های ناتمامم را به روی دیوار قلبم حک می کنم و با دیدنت همه را تکمیل می کنم...
پاییز از راه می رسد و ما دوباره به بودن و رسیدن به انتهای جاده ی سرنوشت می اندیشیم
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
با خزانی خالی از فریاد و شور
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دست هایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
مینویسم از یک عمر پر از عشق، عشقی که با تو پایانی ندارد
دلم برای دفترم تنگ شده ، دفتری که پر از خاطرات با تو بودن است
من هنوز هستم و خواهم ماند ،من هنوز به پای تو نشسته ام و هنوز هم قلبی بااحساس در سینه دارم
چه باشم چه نباشم عاشقت می مانم ، مهم این است که هستم و در غربت فاصله ها نشسته ام
نشسته ام به انتظار طلوع پایان فاصله ها
تو دلت میگیرد و من نیستم ، من دلم میگیرد و تو نیستی
من تحمل میکنم، تو اشک میریزی ، من به انتظارت میمانم، تو بهانه مرا میگیری
همین است عشق بی پایان ما ، همین است داستان زندگی ما
من درد دلم را مینویسم ، چه کسی بخواند ، چه نخواند
من به عشق تو مینویسم ، چه بخوانی چه نخوانی
مهم این است که قلبم دائم در حال تکرار آنهاست.
در این حالی که هستم ،چگونه در هوایی نفس بکشم که در کنارت نیستم؟
در این جایی که هستم ،چگونه بنشینم در این حال بی قراری ام …
دائم قدم میزنم ، پنجره را باز میکنم و به خیال تو خیره میشوم به آن دور دستها
در این حسرت سرد ، جز خیال بودنت همه چیز از سرم رفت …
چیزی که در دلم مانده ، تو هستی که مرا تا اوج دلتنگی ها میکشانی
میکشانی به جایی که نای بی قراری را هم ندارم…
چون دلتنگی از دلم بی قرارتر شده ، هنوز انتظار به سر نرسیده و دلم عاشق این انتظار شده
دیگر دردی ندارم که درون دلم نهفته شود ، مگر برایم جز نبودن تو درد دیگری هم در این دنیا است؟
بی خیال دنیا ، بی خیال این زندگی و تمام زیبایی هایش ، آنگاه که تو هستی زیباترین لحظه زندگی ام
به سوی من بیا ، به سوی منی که شب و روزهایم یکی است ، به سوی منی که هر جا نگاه کنم، تو را میبینم ، تا چشم بر روی هم میگذارم چشمانت را میبنم و اینجاست که رویای زیبای چشمانت نمیگذارد که بخوابم …نمیگذارد آرام بمانم ….
با دیدن دوباره تو همه چیز را از یاد میبرم ، نمیدانم کجا هستم و از کجا آمده ام ، تنها میدانم به عشق تو است که با شوق به دیدار تو آمده ام
مدتی هست،
که هر روز غروب،
دلم آرام ندارد.
مدتی هست،
که آواز و ترانه،
انگار،
پیش من بی رنگ است.
مدتی هست،
پریشانی من،
رنگ تنها شدن است.
رفتن و از همه بگسستن و
دلگیر شدن.
من دلگیر،
تو را میخواهم،
که ترانه بشوم.
من دلتنگ،
تو را میخواهم
که پر از صحبت عشق
در خانه ام بکوبی تو و مهمان بشوی.
من تنها
امشب
هوس بوسه به لبهای تو را کرده دلم
و هراسانم از این بی باکی،
که تو را رنجه کند،
که تو را دورتر از این بکند،
ز در خانۀ من.
مدتی هست آری،
که تو از من سیری،
که من از تو دورم.
و چراغ شب من خاموش است.
و چراغ دل من....
دلم گرفته از اینجا جایی که در آن ،
مردان برای ابراز عشق به جای گفتن:
"دوستت دارم"،
می گویند:
" خونه خالی دارم
خدایا...پروردگارا...کمکم کن، کمکم کن که بتوانم پنچره ی دلم راروبه حقیقت بگشایم... خدایا...یاریم کن که مرغ خسته دلم راکهدیری است دراین قفس زندانی است، دراسمان آبی عشق توپروازدهم... خدایا..پروردگارا...یاریم کن که شوق پروازراهمیشه درخود زنده نگهدارم ..... خدایا...توخود می دانی که بدترین دردبرای یک انسان دورماندن ازحقیقت خویشتن ورهاشدن درگرداب فراموشی وسردرگمی است... پس توای کردگار بی همتا مرا یاری کن که به حقیقت انسان بودن پی ببرم تابتوانم روزبه روزبه تو که سر چشمه تمام
می بینـــی
میـــان ایـــن واژه هـــا
چگونه با تو زیسته ام ؟
کـــاش می آمـــدی
ایـــن زندگـــی کاغـــذی را
مچـــاله می کـــردی
دستـــم را می گـــرفتـــی
مـــرا در آغـــوشت می فشـــردی
تــــــــــــو
چــشـــم هـــایت را می بستـــی
مـــن
پیشـــانیت را می بـــوسیـــدم
می رفتـــیم
تا آخـــر دنیـــا حـــرف می زدیـــم
" آدمایی هستن که ... "
آدمایی هستن که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن
خوبم..
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده,
راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره...
اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه
همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن
اینا فرشتن...
گـاهـی اوقـات آدمـ نیـ ـاز دارَد در آغـوشـ ِ مـَردی غـَرق شـود مـَردی کـه اگـر کسـی اذیـت کـرد ، قـول دهـد همیشـان را می زَنـَد مـردی کـه تـَه ریـش داشتـه بـاشـد و لبخنـدش فقـط و فقـط بـرای تـو باشـد مـردی کـه ساعتـ ها در آغـوشـَش لـَمـ دَهـی بـدون ِ اینـکه بـروَد سـَر ِ اصـل ِ مطلـَب مـردی کـه گـریـه هایـت را گـوش کنـد و دَر خـود حـَل کنـد مـردی کـه فقـط یـک سـر و گـردن بلنـد تـَر بـاشـد مـردی کـه تـورا بـا دنیـا عـوض نکنـد حتـی اگـر زشـت تـرین آدمـ ِ روی ِ زمیـ ن بـودی مـردی کـه مـَـــــــرد بـاشـَد . . . همیـ ن /.
درگیر رویای توام ، منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهام گذاشت ، تو منو انتخاب کن
دلت از آرزوی من ، انگار بی خبر نبود
حتی تو تصمیمای من ، چشمات بی اثر نبود
خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم
درارو بستم روت ، تا احساس آرامش کنم
باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست
اگه دلت میخواد بری ، اصرار من بی فایدست
هر کاری می کنه دلم ، تا بغضمو پنهون کنه
چی میتونه فکر تو رو ، از سر من بیرون کنه
یا داغ رو دلم بزار ، یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه ، به کم قانعم نکن
باید باکره باشی باید پاک باشی
برای اسایش خاطر مردانی که پیش از تو پرده هادریدند
چرایش را نمیدانی فقط میدانی قانون است، سنت است ، دین است
من زنم
با دستهایی که دیگر دل خوش به النگوهایی نیست که زرق و برقش شخصیتم باشد
من زنم
به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو
میدانی؟
درد اور است من ازاد نباشم که تو به گناه نیوفتی
قوسهای بدنم به چشمهایت بیشتر از تفکراتم میاید
باید لباسم را به میزان ایمان شما تنظیم کنم
دردم میاید
ژست روشن فکریت تنها برای دختران غریبه است
به خواهر یا مادرت میرسی قیصر می شوی
دردم میاید
در تخت خواب با تمام عقیده هایم موافقی
وصبح ها از دنده ی دیگری پا می شوی
تمام حرفهایت عوض می شود
دردم میاید می فهمی؟؟
تفکر فروشی بدتر از تن فروشی ست
حیف که ناموس برای تو ..... است نه تفکر
حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه ی تنی است
من محتاج درک شدن نیستم
دردم میاید خر فرض شوم
دردم میاید انقدر خوب سر وجدانت کلاه می گذاری
و هر بار که ازادیم را محدود می کنی می گویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
نسل تو هم که اصلا مسئول خرابی هایش نبوده
میدانی؟
دلم از مادر هایمان میگیرد
بدبختهایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
خیانت نمی کردند
نه برای اینکه از زندگی راضی بودند نه....
خیانت هم شهامت می خواست
نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت جایش النگو داد
مادرم از خدا میترسد ...
از لقمه ی حرام میترسد....
از همه چیز میترسد....
تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است
دردم میاید
این را هم بخوانی می گویی اغراق است
ببینم فردا که دخترت زیر پاهای مردم گ ش ت ا ر ش ا د
به جرم موی بازش کتک می خورد باز هم همین را می گویی
ببینم انجا هم به اندازه ی درون خانه غیرت داری؟؟
دردم میاید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند
و انهایی هم که نیستند همه فامیل خودتانند
دردم میاید
از این همه بی کسی دردم می اید ((سیمین دانشور))
مـن بـدم . . . تـو خـوب بـــاش . . .
دیگــر ، سراغـم را نـگـیـر
خـودم را جـایی در این زندگــی گــُم کرده ام
دنبالـــــم نگرد . . . پـیـدایـم نـمـیـکـنی
نـفـس بـکـش . .
به جـای من هـم اگر تـوانستی مهربـــــانی کن
و بـعـد از مـن ، شـبـهـا بـه سـتـاره ام لـبـخـنـد بـزن
و مـاه کـه کـامـل شد ، از جــانـب مـن آرزویـی کـن
خودت هم منت بر سرم بگذار
و فـرامـوش کـن که زمـانی بـوده ام
خـودم نـیـز ، چـنـیـن خواهـــــم کرد
انگار عمریست به پایت سوخته ام ، هنوز هم با تو چشم به فرداها دوخته ام
مگر میشود از تو دل کند ، تو همچنان پرواز میکنی و من در بند …
انگار عمریست همه فصلهایم خزان است ، تو سبز باش ، تمام زندگی برایم بهار است
برای منی که عاشق هستم، بودنت همان هوایی است که در آن نفس میکشم
اگر طعم زندگی تلخ است با تو طعم شیرین زندگی را میچشم
سوختم و شکستم ، به تو که رسیدم همچو یه یک شاخه خشکیده دوباره شکفتم
در اینجا نه هوایی است نه بارانی ، عشق من ببار که تو یک فرشته نجاتی
مگر میشود بی تو این زندگی را سر کرد ، این درد دوری ات بود که چشمهایم را تر کرد…
آنچه میخواهم از خدا ، تو هستی و تو هستی و خود خدا …
که دستهایمان را بگیرد ، تا عشق زیر پای بی وفایی نمیرد ، تا صدایمان را بشنود ،
تا شیشه غمها را در لحظه هایمان بکشند، آری خدا درد دل ما را میشنود !
از این شکستنها ، در دل این سوختنها ، زیر اینهمه خاکستر غنچه عشق شکفته ،
این معجزه ایست که در قلب عشقمان نهفته …
نه من همرنگ دیگران بودم ، نه تو همراه دیگران بودی
من در وجود تو بودم و تو در قلب من بودی و اینگونه ما با هم در دنیایی دیگر بودیم…
خودت را رها نکن از دلم ، دستانت را به من بده گلم ،منی که بی تاب لحظه های در کنار تو بودنم
انگار عمریست در حسرت آن روزم که همان امروز میشود،
گفته بودم تا چشم بر روی هم بگذاری امروز هم در کنار تو تمام میشود
که تو تنها نیاز من باشی
و چه عاشقانه است
که تو تنها آرزویم باشی
و چه رؤیایی است
این« لحظـــه هـــای نــاب عــــاشقی»
و من همه زیبایی عاشقانه و رؤیایی را فقط باتو حس می کنم.
كه یك لحظه
پنجره خانه ام را روشن كردی
حالا
اما
تو نیستی
و خانه من
سیاره خاموشی است
كه هیچ كس
نشانی اش را نمی داند...
ندیدم رنگ زیبایی فقط حس میکـــــــــــــنم شب را
گرفتی از نگاه من طلوع صبح و خورشــــــــــــیدش
منم توصیف آن ماهی که مشتاقـــــــــم به این دریا
من و آواز تنهـــــــــایی و دوری از همه مــــــــــــردم
عصایم همــــــــــــدم من شد در این دنیای وانفسا
خدایا شـــــــاکرم بر این ، که بستی چشم کورم را
ندیدن بهتر از اینســـــــــت که بینم رنج انســـــــانها
خوشم با چشم دل دیدن که دل دنیای احساسست
ندادم دل به دنیا و ندارم غــــــــــــــصه فـــــــــــردا
دو بـــال بـــرایــــم کافــیـــســــت؟
مـــی خواهـــــم به هــــوای تــــو
ـــ در هــــوای تـــــو ـــ
اوج بگیــــرم!
منــتــــظــــرم مـــی مــــانـــــــی؟؟؟
فرسنگها در من فرو می روی در من خانه می كنی در من حضورمی یابی لحظه به لحظه هرجا و هر كجا توی انگشتهایم جاری می شوی سطر به سطر خاطراتم را می نگاری روی لبم می نشینی خنده میشوی، حرف می شوی دلم كه می گیرد از چشمهایم می باری كیستی ؟ كیستی تو؟ كیستی تو كه این همه در من بی تابی سزاوار حرفهای عاشقانه ای كیستی تو كه دیدنت زندگی رفتنت مرگ است در من بمان از هنوز تا همیشه................
نزدیك میشوی به من
...دوراز من
...بدون من
گل كه میخری خوب است
؟؟؟؟برای من نیست
...نباشد
!!همین كه رختمان زیر یك افتاب خشك میشود كافیست
...دلخوشم به این( حماقت) شیرین